یه روزی دو تا رفیق قدیمی، همونایی که از نیمکتای خاک خورده راهنمایی باهم قد کشیده بودن، دلشون خواست یه گوشه دنج واسه خودشون بسازن؛ دور از این همه سروصدا، جایی که صداشون بلندتر شنیده بشه. قرارشون این بود قصه بگن… قصههایی که باید یه روزی شنیده میشدن. یکی رفت تو دل کمدی کهنه، جایی که بوی چوب و کتابای زردشده با گرمای نفساش قاطی میشد. بین لباسا، با یه چراغ کوچیک و میکروفنی ساده، قصههاشو زمزمه کرد. اون یکی، فرسنگها دورتر، نشست پشت میزی که همه دنیاش بود. و تو دل هیاهوی دنیا، «کمد دیواری» شکل گرفت.
Soheil Fadayi
Sign up to track rankings and reviews from Spotify, Apple Podcasts and more.